سر چله‌ی تابستون وسط قلب الاسد بود ولی من از سرمایِ درون می لرزیدم و اشک می ریختم و شر شر عرق. و راه طولانی تمام نشدنی فاطمی تا تقاطع ولیعصر رو بی امیدی که چشمی به تماشای رفتنم باشه یا قلبی خواستار ماندنم طی میکردم، با جیبِ خالی و قلبی خالی تر از اون و غرق می‌شدم هر لحظه توی افکار، اشک‌ها و توهمات ناتمومی که تب و رنج بی اندازه برام به ارمغان آورده بود و هر هفته این رنج تکرار می شد. مثل سیزیف محکوم بودم به کشیدن هر هفته سنگ به روی دوشم تا روی منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بچینگ ...پیونگ ... بلوک زن ...آسفالت Cooper1un0im local آرلیس بزرگترین سایت تفریحی و سرگرمی بهـ روشنــی ِ اتفـــاقـ نورافشانی هوایی-آتش بازی-آبشار-دودرنگی-شوت هوایی-کهکشان-منور-چلچله مشاور ایمنی سیستم اطفاء حریق دستی و خودکار گرمایش برودت پارس